ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

هدیه های همسری

گفته بودم عکس هدیه ای که برای همسری گرفتم رو میزارم که تا الان فرصت نشده بود حالا هم که دیگه نیاز به رمزدار کردن نداره چون دست خود همسریه :   اینها رو هم برای دفتر کارش تو ایران گرفتم ...
30 بهمن 1391

بدون عنوان

آقاهه دوباره رفت کربلا....................... من موندم و دلم و شازده کوچولوی بابایی........................
29 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام من برگشتم برگشتم به شهرم به خونه ام به بهشتم.......... از دوشنبه تا دیروز تهران بودیم ، طفلی همسری مثلا اومد مرخصی و تعطیلات ولی این چند روز توی تهران و اون دود و دمش حسااااابی خسته شد تقصیر خودشه تا اون باشه که اینقدر به نظرات دیگران (الا خانمش) احترام نگذاره ما رو چه به خرید جهاز عروس اون هم با یه بچه ، طفلی پسرم هم خسته شد این چند روز از تیمچه و شوش و جمهوری و سهروردی و....گرفته تا شریعتی (پسرم رو بردم پیش دکترم) همه رو زیر پا گذاشتیم برای مایی که توی یه شهر کوچیک و خوش آب و هوا و در برابر تهران بدون ترافیک هستیم خیلی سخت بود که هی از مترو و دربستی و ... سوار و پیاده بشیم چقدر غر میزنم حالا با اینهمه سختیش ولی...
28 بهمن 1391

چرخ زندگی و دستان من

همسری اومده و ما حسابی سرمون شلوغه همش در راهیم مهمانی و کوه و ..... ولی اینجا جاییه برای دل من و هر حرفی که توی اونه: این چند روز خیلی خسته و کلافه ام بعد از دو ماه نبودن همسری حالا که اومده هنوز نشده سه تاییمون با هم بریم بیرون یه دوری بزنیم اصلا بیرون هیچی یک صبح تا غروب رو کنار هم واقعا زندگی کنیم فردا شاید بریم تهران ، این خودش برای من کلی ضد حاله ، خواهر شوهر بزرگه میخواد باقیمونده جهاز دخترش رو بگیره و قراره تمام بازارهای تهران رو زیر پا بگذاره و وای به حال من که قراره همراهش باشم من اصولا علاقه ای به بازارگردیه طولانی ندارم ، هرچند قرار شده خودم هم خرید کنم ولی من همیشه وقت کمی برای خرید میزارم و کلا راحت تصمیم ...
22 بهمن 1391

بابام.......

نمیدونم چرا توی این همه شلوغی و کار یاد بابام افتادم بابام یه روزی بهم گفت : اینو بدون اگر روزی همه ی دنیا در برابر تو بایستن من پشتتم ، همیشه باهاتم . بابام جونشه و من و البته الان پسرم هم جونشه داداشهام همیشه میگن بابا دختر پرسته ، خودشون هم خیلی دختر دوستن. خدا همه پدر و مادرها رو برای بچه هاشون حفظ کنه. آمین
15 بهمن 1391

شوهرم به دروازه رسید.........

الان بنده یک عدد کدبانو هستم که به قول مامانم "شوهرم به دروازه رسید"(ضرب المثله) یعنی هی کارهامو انجام ندادم و ندادم تا الان که قراره دو روزه دیگه همسری بیاد.   خوبه در و دیوار و پنجره های این خونه دوجدارست که اینجوری صدا میاد اگر نبود من که عاشق طوفان و رعد و برقم تا صبح باید بی خواب میشدم . بدجوری هوا قاطی کرده.   داشتم میگفتم ، کلییییییییی کار باید انجام بدم ، خونه که افتضاحه ، پارکت ها که دیگه نگو روی سرامیک که نمیشه پا گذاشت ......... جای مامانم خالی فردا صبح باید همراه خواهرشوهری مادرشوهر رو برای خرید همراهی کنیم . احتمالا هم پس فردا باید دوباره بکوبم برم خونه مامانم که گوشی همسری (هدیه اش) رو تحویل بگیرم...
15 بهمن 1391

خونه مامانم

این چند روز خونه مامانم میشه گفت خوش گذشت ، البته بیشتر به پسری ، چون روز اول که رسیدم بعد از ظهری رفتم خونه خواهرشوهر که بین خواهر شوهر و دخترش حسابی شکرآب شد و من تا اونها رو جمع و جور کنم و دختره رو با شوهرش بفرستم بیرون و بشینم پای درد دل خواهرشوهری شد 9 شب ، یه روزم رفت . فرداش 8 صبح رفتم خونه داداش مسعود اینا تاریخ تولد همسری گذشته (آذر بود و ما هنوز همسری رو ندیدیم) البته یه کلاه براش خریدم و یه شال هم بافتم که الان تموم شده ولی خب دلم میخواست یه هدیه خوب براش بگیرم . برای همین هم داداشم طفلی فقط داشت مدل های مختلف گوشی سرچ میکرد و اون روز هم که رفتم خونشون داداش کوچیکه توی بازار تهران منتظر بود براش مدل گوشی رو مشخص کرد...
14 بهمن 1391